آيسودا
حميد مزرعه
.1
شيون باد
پرده هاي رقصان
قاب شيشه اي پنجره
خاطره
و يك نگاه سير شكوفه!
خواب ديدم، خواب كفش ه ايي كه هي جفت مي شدند
خواب لنگه كفش هايي كه پشت سر هم رديف شدند
و من از شمارش تعداد مهمان ها عاجز مي ماندم
پاشنه ي در، زودتر از اين ها بايد م يچرخيد، كسي بايد م يآمد، كسي كه از سرفه شب ذا تالريه،
پونه دم كرده شكوفه، كسي بايد م يآمد بي نام و نشان،
كسي بايد مي آمد و اين انتظار را پايان مي داد، خواب ديدم!
نه شيون باد بود و نه رقص پرد هها.
سايه از روي ترنج گذشت روي ديوار دراز شد، سر خم شده اش
تا نصفه هاي سقف رسيد، براي لحظ هاي طولاني سكوت بود.
دوباره به طرف پنجره برگشت، شيش هها گر گرفته بودند، انگشت كوچكش را روي شيشه بخا رگرفته چرخاند،
حالا يقيناً شبيه گذشته بود.
دستي خيس روي شانه حاجي بابا لغزيد
تمام خاطرات حاجي بابا براي لحظه اي يخ بستند و تا عطر سبز خاطر او كوچيدند
« حاجي بابا، حاجي بابا، سلام »
3 امتیاز + / 0 امتیاز - 1392/02/02 - 01:33 در داستانک